افسانه غول و فراغول
امیر حسین سعیدی نایینی - (برگرفته از آثار ابولفضل زرویی نصرآباد) - یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی روز گاری در دیاری مردی بود بنام آقا پیام که یک شب خوابید و صبح که پا شد دید، ای دل غافل از سرش، شاخی کلفت و بلند و نوک تیز بیرون زده است.
ابتدا بسیار تعجب کرد و چندین بار با دستش شاخ را لمس کرد و مالاند و تکان داد تا مطمئن شود که خواب نیست و این شاخ واقعا بر سرش روییده است. بعد از اینکه مطمئن شد، شاخ را خوب برانداز کرد و به این نتیجه رسید که شاخ بدی هم نیست، هم بلند است هم کلفت است هم نوکش تیز است و بعد رفت تو فکر که با چنین شاخی چه میشود کرد و به قول امروزیها ارزش افزودهاش چیست؟
اولش شیطان رفت تو پوستش که با همین شاخ تیز بلند کلفت، راه بیفتد توی خیابانها و به همه پز دهد. اما خوب که فکرش را کرد دید ممکن است به جرم ارعاب و تشوویش اذهان عمومیخفتش را بگیرند و شاخش را هم بشکنند و بگذارند کف دستش و بهمین دلیل از صرافت این کار افتاد.
بعد به این فکر افتاد که محلی را در وسط شهر گرفته و باشگاهی زده و به نام خود کرده بلیط بفروشد تا مردم بیایند و شاخش را دیده لذت برند.
چندی نگذشته بود که کارش گرفت و نانش در روغن افتاد و محلش پاتوقی شد تا به بهانه دیدن شاخ، مردم دور هم جمع شوند به تبادل نظر پرداخته و خلاصه ارتباطاتی برقرار نمایند.
خلاصه آنچنان دم و دستگاهی بهم زد که بزرگان آن دیار او را مرد ارتباطات نامیدند و مسوولیت ارتباطات این دیار را به وی واگذار نمودند و همین امر نیز باعث شد تا بیش از پیش بزرگ شود و رقیبی نداشته باشد.
تا اینکه یک روزی بزرگان دیار اورا خواستند و نصیحت کردند که در این دیار رسم نیست که فردی لقمههای گنده را به تنهایی فرو برد، زیرا شکمش گنده میشود و تناسب اندامش بهم میخورد و سر دلش گیر میکند و ممکن است بالا بیاورد. ولی انگار نصایح دلسوزان در وی کارگر نیفتاده و چون شنید که ممکن است شاخش شکسته شود کوتاه آمد و قبول نمود تا سهمی از سهام خود را در رقابتی سالم و عادلانه واگذار نماید. و چون چنین کرد وضعش بهتر شده تا آنجا که گویند آنچنان وضعش توپ شد که بجای یک همراه در زندگی سه همراه گرفت و چون گاهی اسم همراهان را فراموش میکرد برای سهولت آنها را همراه اول و همراه دوم و همراه سوم نامید. همچنین گویند در ابتدا با همراه اول بسیار خوش و خرم بوده و همیشه بین اقوام و نزدیکان و محارم از چاق و چله بودن و خوشگلی و جذابیتش تعریف میکرده است. ولی بعد از آوردن دو هوو برای نامبره میانهاشان شکرآب شده تا آنجا که روزی به خانه رفته و حس کرد که همراه اول به وی پشت نموده، در نتیجه بشدت عصبانی شده و به سوی همراه اول در همان حالت یورش برده و سهوا یا عمدا شاخش را به قسمتی از همراه اول فرو کرده که همراه اول درد شدیدی را متحمل شده، شروع کرده به جیغ و داد تا آنجا که همه همسایهها و اهل محل متوحش به کمکش رفتهاند و بلافاصله کلانتری و بیمارستان را خبر دادهاند و آنها در چشم هم زدنی در محل وقوع حادثه حضور پیدا نمودند.
گویند در محل حادثه بین پزشکان و گزمهها درگیری بوجود آمده زیرا پزشکان قصد بردن مجروح به بیمارستان را داشتهاند و گزمهها قصد بردن متهم به کلانتری را، و چون مجرم و مجروح بصورت لاینفکی در هم تنیده شده بودند، هیچ یک قادر به انجام وظایف قانونی خود نمیشدند، در نتیجه مشکل پیش آمده با پادرمیانی بزرگان محل، متهم و مجروح ابتدا به بیمارستان رفته تا جدا شوند.
در بیمارستان ابتدا شاخ را بیرون کشیدند و سپس محل جراحت را بخیه و دوخت و دوز نمودند و با وساطت پرستاران آشتی برقرار شده ولی از آنروز به بعد همراه دوم و سوم هم هراسی سخت بدلشان افتاد و دچار لرزش دست و پا شده که اگر خدای ناکرده به هر دلیل مناقشهای پیش آید چه بر سرشان که نه، چه بر روزگارشان خواهد آمد؟
گویند این دعوا وی را کمی تا قسمتی عصبی کرده و رفتاری متفاوت با شریکان را اتخاذ نموده و چون مورد عتاب و خطاب آنها قرار گرفته، ناخوشایند شده تصمیم به باز پسگیری سهامش نمود. خیلی با خودش کلنجار رفت که چه کند ولی راه بجایی نبرد، ولی از آنجا که عزمش را برای باز پسگیری سهام جزم کرده بود، فکری به سرش زد و اول نشست یه دُم کلفت بلند برای خودش درست کرد و هوا که تاریک شد رفت به طرف بهترین نقطه دیار، همانجا که شریکانش زندگی میکردند. به آنجا که رسید دست کرد در کیسهاش و پوستینی ضخیم و بلند درآورد و دُم را به خود چسباند و از پشت پوستین داد بیرون، تا به همه بفهماند که او یک غول است و در انتظار ماند تا شریکی از شریکانش بیاید.
نیم ساعتی که گذشت یکی از آنان سرو کلهاش پیدا شد و ایشان بسیار خوشحال شده با خودش گفت خورشید بختم بار دیگر درخشید، کافیست این شریک را ترسانده سهام را از او پس بگیرم تا بقیه نیز درس عبرت گرفته و بار دیگر فقط خودم باشم و خودم.
خلاصه کمین کرد و همین که مرد آمد پرید جلوی او و گفت : اووووووو هاهاهاهاها، که در زبان غولی یعنی دست کن جیبت با زبون خوش هر چی گرفتی پس بده.
ولی مرد در پاسخ به این حرکت بجای ترس و لرز گفت: کوفت، خجالت نمیکشی این صداها را از خودت در میاری؟
غول که هاج و واج مانده بود، پس کلهاش را خاراند وگفت: آهای عمو! این چه طرز برخورد با یک غول است؟ نمیگویی اعصابم سر جا نباشد بزنم تیکه و پارهات کنم.
مرد پوزخندی زد و گفت: کدام غول؟
که در جواب گفت: پس چی؟ شاخ و دم به این بزرگی را نمیبینی؟
مرد گفت: تو به اینا که داری میگی شاخ و دم؟ پس اگر شاخ و دم ارباب مرا ببینی چه میگویی؟
غول چشمهایش گرد شد و گفت: اِ مگر ارباب تو هم شاخ و دم دارد؟
مرد با موبایلش شمارهای را گرفت و گفت: سلام ارباب، رو سیاهم، اگه ممکنه کمی فقط دُم مبارک خود را یک ریزه تکان دهید.
هنوز صحبت مرد تمام نشده بود که محل بنا کرد به لرزیدن. آنچنان که اهالی محل بار دیگر متوحش شدند و آقا غوله زمین خورد و مرد رو کرد به غول و گفت: اگر تو غولی ما فرا غولیم.
از این داستان نتیجه میگیریم که اولا فرا غوال از غول بزرگتر است ثانیا نباید بجان هم بیفتند چون اهل محل به لرزه میافتند.(منبع:عصرارتباط)