وبلاگ

به یاد دوست و همکارمان “ماریه حیرانی”

محمد رضا بهنام رئوف – تازه رفته بودم تو رختخواب. حالم زیاد خوب نبود. همین که داشتم از پنجره به آسمون نیمه ابری نگاه می کردم، تلفنم زنگ زد. هادی بود. هادی: رضا سلام من: هادی سلام هادی: رضا خوبی؟ من: هادی خوبم هادی: رضا تو خبری از خانوم حیرانی نداری؟ من: هادی نه. چرا من باید خبری ازش داشته باشم...

محمد رضا بهنام رئوف – تازه رفته بودم تو رختخواب. حالم زیاد خوب نبود. همین که داشتم از پنجره به آسمون نیمه ابری نگاه می کردم، تلفنم زنگ زد. هادی بود.

هادی: رضا سلام

من: هادی سلام

هادی: رضا خوبی؟

من: هادی خوبم

هادی: رضا تو خبری از خانوم حیرانی نداری؟

من: هادی نه. چرا من باید خبری ازش داشته باشم؟

هادی: می‌دونی که رفته مسافرت؟

من: آره بهم گفته بود می‌خواد بره شیراز یه کم فکرش باز شه

هادی: می دونی با کی رفته؟

من: هادی من چرا باید اینا رو بدونم؟ اصلا به تو چه که با کی رفته؟ مگه . . .

هادی: هیچی مثل اینکه با کامران رفته یه سفر کاری

من: کاری؟ خب که چی؟

هادی: هیچی

من: هادی، همین؟

هادی: آره. خواب بودی؟

من: هادی، برو بمیر

هادی: رضا خدافظ

من: هادی خدافظ
ساعت00:35
ادامه مطلب

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا