یار بی وفا و مار با صفا
امیرحسین سعیدی نایینی - یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. شهر شلوغی بود که هوایش آلوده، ترافیکش در هم ریخته و مردمانش از فساد خسته. بزرگان شهر گرد هم آمدند تا برای رهایی از این معضلات تدبیری بیندیشند و این تدبیر که در دل همه مایه امید شد، چیزی نبود بجز بکارگیری و توسعه فناوری اطلاعات و ارتباطات یا همان فاوا.
چون مردمان نیت بزرگان چنین دیدند شرکتهای فاوایی تاسیس نمودند.
بزرگان نیز برای حمایت از این شرکتها شوراها و سازمانها و نهادها و دم و دستگاهها بپا داشتند.
و عزم جزم کردند تا با برگزاری مناقصات کار مردم به مردم سپارند و خود از تصدیگری دست کشند تا بلکه هم ترافیک خلوت شود و هم آسمان آبی شود و خلاصه شفافیت بیاید و کارها سریع و دقیق انجام شوند.
چندی بگذشت و البته مناقصاتی اعلام شد که گرچه بنام آنها بود ولی به کام دیگران و شرکتها یا مناقصهای نمیدیدند و یا اگر میدیدند به آنها نمیرسید، و یا اگر میرسید منجر به قراردادی نمیشد و اگر میشد گواهی کاری به آنها داده نمیشد و اگر هم داده میشد، وجهی به آنها پرداخت نمیشد و اگر پرداخت میشد، بلدیه و مالیه و بیمه از آنان پس میگرفتند.
و بدین ترتیب بود که به فقر و فلاکت افتاده در نتیجه یا از فاوا خارج و به راههای دیگر کشیده میشدند و یا دست از پا درازتر به شهر دیگر مهاجرت میکردند و فقط چند شرکت مانده بود که به قصد رفع مشکلات گرد هم آمدند.
اما از این گرد هم آیی هم برون رفتی بیرون نیامد.
چراکه اکثرا نا امید شده و معتقد بودند از این دربدری راهی بدر نخواهند برد بودند و باید بسوزند و بسازند مگر فرجی حاصل شود. ولی از میان اینان فقط یک نفر بود که میگفت: این همه شورا و نهاد و سازمان و دستگاههای ذیربط وجود دارند و باید به نزد آنها رفته مشکلات را بیان داریم و انتظار کشیم تا به اوضاع سروسامانی دهند.
همکاران و دوستانش با او موافق نبوده و میگفتند : ما انتظارها کشیدهایم و انتظاری از ما نداشته باش که باز هم ازاینها انتظاری داشته باشیم.
و تو هم بیخود از اینان انتظاری نداشته باش و عمر خود تباه مکن. ولی او قانع نمیشد و میگفت: اگر از اینان که بر این جایگاهها نشستهاند انتظاری ندارید پس از کجا و از چه کسی انتظاری دارید؟
خلاصه مرد که خود را تنها دید تصمیم گرفت پشت گیوهاش را بالا کشد و به تنهایی به این شوراها و سازمانها و نهادها و دستگاههای ذیربط مراجعه نماید.
چون به نزد اولی رفت و مشکل طرح نمود جواب شنید که: ما خود گرفتار اختلافات شدید شورایی، سازمانی، نهادی و یا سازمانی، شورایی، نهادی و یا نهادی، سازمانی، شورایی هستیم و به هیچ وجه حال و حوصله تو و مشکلاتت را نداشته و خلاصه تمامی فکر و ذکرمان درگیر موضوعات بسیار مهم و حیاطی نظیر چگونه حال طرفمون را بگیریم یا اختیاراتش را مال خود کنیم و یا بودجهاش را هپلی هپول کنیم که البته ممکن است این اهداف برای شما آسان جلوه کند ولی بسیار حساس و مشکل هستند و تقریبا تمامی انرژی ما در این موضوعات صرف میشود.
مرد تنها چون از جای اولی نا امید شد رفت سراغ دومی و چون بدانجا رسید، طرف لب و لوچهاش را در هم کشیده و گفت: بودجه نداریم که حتی مخارج و نیازهای خود را مرتفع کنیم حال تو از ما انتظار داری تو این بی پولی و گرونی و گرفتاری بیاییم مشکلات شمارا حل کنیم؟!
مرد تنها از اینجا هم نتیجهای نگرفت و رفت سراغ سومی که در آنجا هم کلی آه و ناله شنید که چه انتظاراتی از ما دارید؟ مشتی حیف نان را به ما دادهاند و انتظار دارند با اینها فیل هوا کنیم.
مرد تنها که اوضاع و احوال را مناسب ندید بدون آنکه خم به ابرو بیاورد رفت سراغ چهارمی که در آنجا هم مردی خوشرو و خوش زبان دید که به آرامی از بروکراسی پیچیده موجود شکایت داشت و میگفت: بد جور این بروکراسی به پرو پای ما پیچیده که حتی نمیتوانیم پای مرغی از هم باز کنیم. چه برسد بخواهیم مشکلات شمارا رتق و فتق کنیم.
مرد تنها که از اینجا هم طرفی نبسته بود رفت سراغ پنجمی بلکه آنجا مشکلش حل شود که چون بدین محل رسید مردی دید ترشرو و بد اخم که گره بر ابروها انداخته بود. مرد تنها جهت تلطیف حالات مرد ترشرو با نرمی سخن گفت و از باب مقدمه عرضه داشت که در راستای تحقق سیاست ارجاع کار مردم به مردم و عدم تصدیگری دولت و اصل 44 خدمت جنابعالی رسیدهام.
چون این بگفت مرد با صدایی خشن داد زد: ییخود آمدهای شماها کار و زندگی ندارید؟ خسته نشدید از بس این جملات بنظر خودتون قشنگ را تکرار کردید؟ هنوز نفهمیدید این جملات مال شما نیست؟ مگر تو مقامی داری؟ پستی داری که از این حرفای مصاحبهای تحویل من میدهی؟ با صدای بلند ادامه داد و رو به مرد تنها کرد و پرسید:
عدم تصدی گری یعنی کارهایی که در دست من است بدهم به شما شرکتها؟
مرد تنها پاسخ داد: بلی قربان.
مرد ترشرو صدای خشنش را بلندتر کرد و گفت: آیا عقل از سر شما شرکتها پریده است؟ و یا فکر میکنید که ما عقل نداریم تا کا ر را از دست خود خارج کنیم و به شما دهیم؟ و ادامه داد که واقعا باید این شرکتهای خیره سر را چلاند و چزاند.
مرد تنها اته پته کنان خداحافظی کرد و بیرون آمد تا به محل ششمی رود.
چون به ششمی رسید از او خواست تا دستورالعملی دهد و یا مقرراتی تنظیم کند تا بلکه در اوضاع گشایشی پیش آید که این بار نیز مردی عصبی با صدایی لرزان و ترسان و فریاد زنان گفت: کی گفته مقررات ما نقص دارد اصلا شما چکارهای که چنین پیشنهاداتی ارایه میدهی؟
وقتی مرد تنها بعد از هفتهها از محل هفتم بیرون آمد به یقین رسید که از این شوراها و سازمانها و دستگاهها و نهادها آبی گرم نمیشود و نباید انتظاری داشت. (روش معمول در افسانهها این است که یکی از اینها که معمولا کوچکتر است بدست آویز عواملی چون تریپ معرفت، حلال زادگی، شیرپاک خوردگی، انجام وظیفه، تعهد، تدین، متشرع بودن، خدمت به مردم، عاطفه، و از این حرفا سینه سپر کند و دامن همت به کمر زند و مشکلات گرفتاران را برطرف نموده در نتیجه پیازش ریشه کند و عاقبت بخیر شود. اما در این افسانه تمامی شوراها و سازمانها و دستگاهها و نهادها یکدل و یکدست بوده و چنین اتفاقی نیفتاد)
مرد تنها که نه راه پس داشت و نه پیش تصمیم گرفت سر به بیابان بزند و همین کار را هم کرد.
او رفت و رفت تا رسید به یک چاه آب از آنجا که تشنه بود دلو را با طناب فرستاد ته چاه و با سختی فراوان، دلو آب را بالاکشید وقتی دلو به لبه چاه رسید مرد تنها چیزی دید که نزدیک بود از وحشت قالب تهی کند.
یک مار سیاه نفرت انگیز به این کلفتی و به این هوا بلندی که دردلو چنبره زده بود.
قبل از اینکه دست و پای مرد تنها شل شود و دلو را رها کند مار جستی زد و از چاه بیرون افتاد.
مرد تنها که از ترس و تعجب شوکه شده بود توان و جرات تکان خوردن نداشت. در همین وقت مار سیاه به سخن درآمد و گفت: ای بزرگ مرد و ای نجات دهنده من آرام باش و هیچ ترس و بیمی به دل راه نده. بدان و آگاه باش که من بزرگزادهای از شهری بزرگم که دیو سیاه مرا در این چاه انداخته و سالهاست که در این چاه هستم، تا امروز که بر دست تو از این زندان رها یی یافتم حال بگو تو که هستی؟
مرد تنها که قدری از ترسش کاسته شده بود خود را معرفی کرد و ماجرای بیمهری شوراها و سازمانها و نهادها دستگاههای ذیربط و آوارگیاش را باز گفت.
مار گفت: ای مرد اگر لطف کنی و با من بیایی غبار کدورت و ملال را از وجودت پاک میکنم بیا نزدیکتر دم مرا بگیر و چشمانت را ببند مرد تنها که از نزدیک شدن به مار میترسید از لطف مار تشکر کرد و گفت که کار قابل تقدیری نکرده و ترجیح میدهد همانجا بماند. ولی اصرار و پافشاری مار موجب شد تا در نهایت مرد تنها، ترسان و لرزان دم مار را بگیرد و چشمش را ببندد بعد از چند لحظه که به اشاره مار چشمهایش را باز کرد، خود را در قصری بلورین و جواهر نشان دید که گرداگرد تالار آن زیبا رویانی از زن و مرد ایستاده بودند و در صدر مجلس مردی با جلال وجبروت بر تخت نشسته بود. مار سیاه پیش خزید و خود را به پدر معرفی کرد. مرد هم طلسم دیو را شکست و در چشم همزدنی جوانی رعنا و فوق العاده زیبا از پوست مار سر به درآورد، پدر و پسر هم را در آغوش گرفتند و در قصر ولوله افتاد و همه به جشن و پایکوبی پرداختند.
پسر مرد تنها را پیش پدر برد و ماجرای نجاتش را به تفصیل و آب و تاب شرح داد. مرد بزرگ، مرد تنها را بوسید و او را کنار خود بر تخت نشاند و گفت: ای مرد اگر میدانی که میدانی و اگر نمیدانی بدان و آگاه باش که من بزرگی از این شهرم و هر بزرگی را بزرگزادهای لازم است و این پسر تنها فرزند ذکور من است که میتواند بزرگزاده خاندان ما باشد و تو او را نجات دادی و به پاداش این خدمت بزرگ هر چه خواهی به تو خواهم بخشید از ٱنها که برایم عزیزند بگو تا بگویم بپایت بریزند.
مرد تنها تشکر کرد و گفت: همین که شادی شما را میبینم برایم کافیست.
مرد بزرگ پرسید: آیا همسر داری؟
مرد تنها جواب داد: ای بزرگمرد با این هزینهها همین که هنوز زندهایم شکر، کجا توان ازدواج میماند؟
مرد بزرگ رو به او کرد گفت: آیا مایلی با یکی از دختران من ازدواج کنی؟
مرد تها پوزخندی زد و گفت: فرمایشاتی میفرماییدها، ما کجا و دختر شما کجا؟ شما بزرگ مردی از این شهرید و من مردی تنها و بی پول.
بزرگمرد دستور داد که یکی از دخترانش را همان شب به عقد مرد تنها درآورند. و پس از هفت شب و هفت روز جشن عروسی و شادی آنها را به خانهای بزرگ فرستاد تا زندگی جدیدی را شروع نمایند.
ناقلان آثار و راویان اخبار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار چنین حکایت کردهاند که از آن به بعد مرد تنها به هر شورا و یا سازمان یا نهاد و دستگاهی مراجعه میکرد، فرش قرمز به زیر پایش میانداختند و از دم در تا بالای سقف برایش دولا و راست میشدند و مناقصه پشت سر مناقصه بود که برایش میآمد و هنوز مناقصه را نخوانده بود که برنده بودنش اعلام میشد و هنوز کار را شروع نکرده بود، که گواهی انجام کارش صادر میشد، و هنوز کار را تحویل نداده وجوه را دریافت میکرد و خلاصه آنچنان دم و دستگاهی بهم زده بود که موجبات رشک شرکتهای دیگر را فراهم کرده بود.
روزی شرکتها جمع شده و به نزدش رفتند تا راز اینهمه موفقیت را از او جویا شوند و ایشان که بسیار سرش شلوغ بود و وقت توضیح نداشت، بطور خلاصه گفت: به یبابان رفتم و به دم مارسیاه چسبیدم.
شرکتها یکی یکی به بیابان رفتند و دم مارسیاه گرفتند و یکی یکی هلاک شدند. ما نیز از این داستان نتیجه میگیریم که هر کسی نمیتواند به دم مار سیاه بچسبد.(برگرفته از آثار ابوافضل زروعی نصرآباد)
(منبع:عصرارتباط)
- ۹۴/۰۶/۲۲