بم هنوز زنده است
علی شمیرانی - روز گذشته بم بودیم. وقتی رسیدیم شب بود. ما مهمان شهردار جوان بم بودیم. ما را به هتل آزادی بم هدایت کردند. به هتل که رسیدیم یک ماشین عروس جلوی در پارک بود. در لابی هتل آقایان نشسته بودند و در سالن دیگر نیز خانم ها بودند. درحال نوشتن فرم های ورود به هتل که بودیم داماد داشت با میهمانان عروسیش روبوسی و حال و احوال می کرد.
وسایل را در اتاق گذاشتیم و به گوشه ای از لابی رفتیم تا شام بخوریم. همانطور که نشسته بودیم فردی به ما نزدیک شد و پرسید شما مهمان شهردار هستید و وقتی پاسخ مثبت ما را گرفت سر تکان داد و از ما دور شد. چند لحظه بعد شهردار بم به همراه مرد میان سال لاغر اندامی با ریش های نسبتاً بلند به سمت ما آمدند و خود را معرفی کردند.
بعد از سلام و احوال پرسی چشمان کنجکاو همه منتظر سکوت شهردار جوان بود تا پرسش ها را مطرح کنند. من بلافاصله شروع کردم.
آقای شهردار اوضاع چطور پیش می رود؟ آیا از میزان کمک ها و رسیدگی ها کم شده یا نه؟
شهردار: فردا صبح خودتان می توانید وضع شهر را ببینید. البته کمک ها در حال انجام است ولی خوب مشکلاتی هم وجود دارد.
فردی که کنار شهردار نشسته بود سکوت سنگینی داشت. به شهردار گفتم شما کسی از خانواده خود را ازدست داده اید؟
شهردار: من نه. در خانه ما همه سقف ها فرو ریخت به جز سقفی که با خانواده در آنجا خوابیده بودیم. بعد رو به مردی که کنارش نشسته بود کرد و گفت: ولی متاسفانه ایشان دو فرزندشان را از دست دادند. مرد سرش را به پایین انداخت و برای لحظه ای همه در سکوت فرو رفتیم. حالا می شد فهمید سکوت سنگین او برای چه بوده است.
چند لحظه بعد از شهردار پرسیدم چند درصد از خانه های مردم ساخته شده؟ خیلی خوشبین بودم و فکر می کردم با آن کمک هایی که از داخل و خارج کشور شده کارها کلی جلو رفته ولی پاسخ شهردار چیز دیگری بود.
او گفت فقط ده درصد از خانه های بم به طور کامل ساخته شده است آن هم با فشار و کمک خود مردم. ناباورانه به شهردار نگاه می کردیدم که دوباره گفت: فردا صبح خودتان می توانید وضع شهر را ببینید.
بعد شهردار رو به ما کرد و سوالی پرسید که مرا بیشتر ناراحت کرد. شهردار پرسید: راستی از جریان شهر الکترونیکی بم که صحبتش مطرح شد شما خبری دارید؟
نفس عمیقی کشیدم. هیچکس پاسخی به سوال او نداد و من از خودم پرسیدم وقتی شهردار بم چیزی نمی داند چه کسی ممکن است در جریان ماجرا باشد. از شهردار خواستیم به جمع میهمانان عروسی بازگردد.شهردار نیز از ما خداحافظی کرد و به لابی هتل یعنی محل برگزاری عروسی بازگشت و ما منتظر طلوع آفتاب ماندیم.
صبح شد. من قبلاً به بم نرفته بودم ماشین به راه افتاد و من چشم به دو سوی جاده منتظر رسیدن به میان شهر بم بودم غافل از آنکه ما تقریباً از سوی دیگر شهر به آنسوی شهر رفته بودیم و تو گویی هنوز به شهری نرسیده ای و در جاده هستی. از عظمت و ابهت ارگ بم که من پیش از این فقط عکسش را دیده بودم نیز چیزی جز یک تپه شنی بزرگ بر جا نمانده بود و دیگر از همهمه توریست ها با دوربین ها و لباس های خاصشان هم خبری نبود.
در راه بازگشت روی تکه دیواری به جا مانده از بم کسی نوشته بود" خدایا چرا بم"
به هتل برگشتیم تا وسایل را جمع کنیم و برویم. روی دیوار عکسی توجهم را جلب کرد. عکس دخترکی را نشان می داد که رو به دوربین لبخندی بر چهره دارد، پشت دخترک و در میان آوارها در تکه ای زمین نسبتاً صاف خط کشی ها بازی"لی لی" پیدا بود. زیر عکس نوشته بود"بم هنوز زنده است."
- ۸۴/۰۵/۲۲