به یاد دوست و همکارمان "ماریه حیرانی"
|
چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۸۶، ۰۳:۵۶ ب.ظ |
۰ نظر
محمد رضا بهنام رئوف - تازه رفته بودم تو رختخواب. حالم زیاد خوب نبود. همین که داشتم از پنجره به آسمون نیمه ابری نگاه می کردم، تلفنم زنگ زد. هادی بود.
هادی: رضا سلام
من: هادی سلام
هادی: رضا خوبی؟
من: هادی خوبم
هادی: رضا تو خبری از خانوم حیرانی نداری؟
من: هادی نه. چرا من باید خبری ازش داشته باشم؟
هادی: میدونی که رفته مسافرت؟
من: آره بهم گفته بود میخواد بره شیراز یه کم فکرش باز شه
هادی: می دونی با کی رفته؟
من: هادی من چرا باید اینا رو بدونم؟ اصلا به تو چه که با کی رفته؟ مگه . . .
هادی: هیچی مثل اینکه با کامران رفته یه سفر کاری
من: کاری؟ خب که چی؟
هادی: هیچی
من: هادی، همین؟
هادی: آره. خواب بودی؟
من: هادی، برو بمیر
هادی: رضا خدافظ
من: هادی خدافظ
ساعت00:35
ادامه مطلب
- ۸۶/۰۴/۲۰