نه راه پیش و نه راه پس

امیر حسین سعیدی نایینی - (برگرفته از آثار ابوالفضل زرویی نصرآباد) - یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. در زمانهای بسیاردور در دیاری شرکتی فاوایی بود که طبق معمول مشتریانش پولش را نداده و برای پرداخت حقوق کارکنانش مشکل داشت.
مهندسی از مهندسانش را به سازمانی بزرگ که از مشتریانش بود اعزام تا برای شصتمین بار به آنها آموزش داده و رفع اشکال نماید و در انتها گردنی کج کرده طلب شرکت را تقاضا کند.
مهندس اعزامی پس از انجام کار، تلفنی از رییس دریافت نمود بدین شرح:
رییس: کارت را انجام دادی؟
مهندس: بله قربان و برای شصتمین بارگواهی انجام آن را هم دریافت نمودم.
رییس: وصول طلب چی شد؟
مهندس: مثل همیشه وعده سر خرمن دادند و نتیجهای نگرفتم.
رییس: تو که میدانی ما برای پرداخت حقوق مشکل داریم باید اصرار میکردی، باید موقعیت را توضیح میدادی.
مهندس: قربان، نه تنها موقعیت را توضیح دادم بلکه التماس کردم قسمشان دادم به دینشان به شرافتشان به وجدانشان که پول ما را بدهند.
رییس: خب آنها چه گفتند؟
مهندس گفتند: نداریم.
رییس: یعنی چی؟ چی ندارند؟
مهندس: پول قربان میگن هنوز بودجشون را اختصاص ندادند.
گویند رییس بدون خداحافظی تلفن را قطع نموده و نفسی کشید و رفتگان آنان را مورد تفقد و عنایت قرار داد و برای حفظ سلامتی خویشاوندان درجه یک بخصوص مادر و خواهر و عمه حتی درجه دو و سه اینان نیز دعا نمود و نیز برای رفع دین مقروضین نیز دعا کرده و از خدا خواست تا اینان را حفظ نموده باشند تا بتوانند بدهیشان را هر چه سریعتر پرداخت فرمایند.
مهندس اعزامی خسته و کوفته دست از پا درازتر از سازمان مربوطه بیرون آمد و ذهنش سخت گرفتار سوالاتی چند بود که مثلا چرا این سازمانها با وجود نابسامانی بسیار و نیاز مبرم به این سامانهها آنقدر سد و مانع برای راهاندازی و بکارگیری آنها ایجاد میکنند؟ چرا هر مدیری که از راه میرسد در اولین اقدام قصد زیر آبزنی سامانهها را دارد؟
خلاصه در همین فکر و خیالها بود که ناگاه به چالهای که به نیت اقدامات عمرانی کنده بودند سقوط کرد. آنچنان که آه از نهادش بیرون آمد و پایش رفت روی گلوی بطریای شیشهای فوری از جا بلند شد و خودش را تکاند و همین که پایش را از روی گلوی بطری شیشهای برداشت غولی از آن خارج شد و مهندس شوکه شد و بسیار ترسید ولی غول با ادب دست به سینه خم شد و گفت: در خدمتم!
ادب و متانت غول باعث آرامش مهندس شد و از غول پرسید جنابعالی همون آقای بزرگوار و سخاوتمندی هستید که آرزوها را برآورده میفرمایید؟
غول جواب داد: بله قربان در خدمتم.
مهندس نطقش باز شد و شروع کرد به درد دل کردن که ای آقای غول از کدومش برات بگم تمام خواستههای اولیهام شده آرزو. چهل و پنج سال دارم و هنوز زن ندارم.
آقای غول به آرامی حرف مهندس را قطع کرد وگفت: اجازه میفرمایید همین الان در مقابلتان خانمی چون پنجه آفتاب ظاهر کنم تا به عقد شما در آید؟
مهندس که از شنیدن این حرف عصبی شده بود گفت: نه نه، یه وقت اینکار را نکنیها و ادامه داد با این همه بدبختی که داریم تصورش را بکن از شانس بد ما همین که خانم را در مقابل ما ظاهر میکنی همزمان نماینده کارفرما هم بالای سرمون ظاهر بشه و به بهانه عدم تحویل بموقع و کامل سامانه هیچ وقت گواهی انجام کارنده و طلبمون تبدیل بشه به بدهی. و به آقای غول توصیه کرد از این روشهای قدیمی و سنتی دست بردارد و کمی مدرن فکر کن مثلا شماره موبایل آن خانم را برایم پیامک کن یا شناسه یکی از شبکههای اجتماعیش را بده که آقا غول گفت: امر امر شماست ولی تجربه نشان داده است روشهای سنتی بسیار کاراتر از سیستمهای مدرن فعلی هستند. زیرا با روش سنتی شما نه چک میزنی نه چونه عروس خودش میره تو خونه. ولی در روشهای مدرن معمولا با مشکل روبرو میشود یا پیامک نمیرسد یا به فرد دیگری میرسد و در شبکههای اجتماعی هم گاهی وصل وگاهی قطعند و بر فرض وصل بودن هم پهنای باند کافی جهت شناخت لازمه برای زندگی آینده نیست.
آقا مهندس فکری کرد و چون عقلش به جایی نرسید رو به آقا غوله کرد و گفت: پیشنهاد خودت چیست؟
آقا غوله گفت: به اولین محضر برو و همسر آیندهات را که در آنجا منتظر میبینی عقدش کن و با خودت ببر.
مهندس نگاهی ناباورانه به آقا غوله کرد و از او پرسید: تو از زمره برخی مدیران و مسوولان بودی که به این راحتی وعده میدی و خالی میبندی؟
آقا غوله کمی بهش برخورد و گفت: وعدههای من ضمانت اجرایی دارد زیرا شیشه عمر من نزد شماست، فرق دارم با کسانی که شیشه عمر شما پیش آنهاست.
مهندس با این جواب قانع شد و در بطری را باز کرد تا آقا غوله برگرده سر جاش و بطری را برداشت و رفت تا رسید به اولین محضر.
و چون وعده غول را راست یافت بلافاصله خانمی را که در انتظارش بود به عقد خود در آورد.
شاد و سر حال دست همسرخود را گرفت تا به خانه روند ولی همین که منتظر وسیلهای بود یادش آمد خانه مناسبی که بتواند تازه عروس خود را سکنا دهد ندارد.
از همسرش خواست تا در گوشه ای بنشیند و چند لحظهای منتظر بماند. سریع به خلوتی رفت و بطری را درآورد و غول را احضار نمود و مشکل را در میان گذارد و جناب غول هم خانهای ویلایی در شمال شهر به ایشان داده و سندش را بنام زد.
چون به خانه رسیدند از بزرگی آن تعجب نمودند و زندگی آغاز نمودند.
روز بعد چون قصد رفتن به محل کار را داشت و وسیلهای در اختیار نداشت، بناچار باز هم در بطری شیشهای را باز کرد تا آقا غول یک ماشین آخرین سیستم که بعد از لغو تحریمهای خارجیها وارد شده است را در اختیارش گذارد و البته مهندس هم تاکید داشت که به هیچ وجه از ماشینهای داخلی که بعد از لغو تحریمهای خارجی تحریم شدهاند نباشد.
مهندس به خانه آمد و با همسرش به صحبت نشستند و وسایل بسیاری برای زندگی نیاز داشتند و چون آقای مهندس پولی برای خرید آنها نداشت دم و دقیقه به خلوتی رفته در بطری آقا غوله را باز میکرد و سفارش لازم را میداد.
تا اینکه آقا غوله صداش در اومد و محترمانه به آقای مهندس گفت: سرور من برآوردن آرزوهای شما افتخار من است ولی به این روش که شما هر لحظه در این بطری را پیچانده و باز میکنی ترس آن دارم درش گشاد شده و پیچش هرز رود و من نتوانم خودم را نگهدارم و بصورت دودی از در بطری خارج و رویاهای شما محقق نشود.
مهندس نگران شد و پرسید: من که با این حقوق نمیتوانستم صاحب زن و زندگی شوم و با این هزینههای سرسام آور بدون غول مگه میشه ادامه داد؟
آقا غوله گفت: بنشین و فکر کن و هر آنچه آرزو داری لیست کن و به من بده تا به یکبارگی برایت برآورده کنم و هم شما زحمت باز کردن و بستن بطری نداشته باشی و هم من زحمت بیرون و توی بطری رفتن را.
مهندس قبول کرد و قرار شد تا فردا صبح لیست را آماده نماید.
مهندس بر طبق قرار لیست آرزوهایش را بدین شرح تقدیم آقا غوله کرد.
آرزوی اول :
من آرزوی داشتن شرکتی را دارم که
اولا: قراردادهای فراوان داشته باشد.
ثانیا: کارکنان و مهندسینی زبده داشته باشد.
ثالثا: محل شرکتم در نقطه خوبی از شهر باشد.
آرزوی دوم:
تا زندهام یکی از وعدههای مسوولین آیتی که از سی سال پیش میگفتهاند محقق شود که آرزو به دل از این دنیا نروم.
آقا غوله چون لیست را دید گفت: در تحقق آرزوی دوم شما عاجزم و نه تنها من عاجزم بلکه هیچ غول دیگری را نیز دارای چنین قدرتی نیست زیرا خود نفهمیدهاند که چه میخواهند چگونه دیگری آن را بفهمد؟
یا آنچه برای بعضیهاشون آرزوست برای بعضی دیگرشان بلای جان است. لذا به نتیجه نرسیده مشغول یکدیگرند.
اگر غولی هم پا درمیانی کند و آرزویی از آنها را برآورده کند چون زمانی بگذرد و عدهای جدید آیند، از دست آن غول شکایت کرده که چرا چنین و چنان کردی و خلاصه آبروی آن غول را برده و در نتیجه در نزد ما غولان حرفها و آرزوهای آنان را اعتباری نیست.
و اما تمامیخواستههای دیگرت را برآورده میکنم به شرطی که وقتی به بطری برگشتم در آن را محکم بسته در پارچهای ضخیم پوشانده به جایی در دوردست بیندازی که تا سالیان سال دست هیچ بنی بشری به من نرسد زیرا تحقق آرزوی اولت انرژی صد غول در سال را میطلبد که من باید تا حداقل صد سال استراحت کنم این گفت و نشانی شرکت جدید آقای مهندس را داد و غیب شد.
مهندس فردا صبح شاد و شنگول به شرکت رفت اما از آنجا که در لیست آرزوهایش حل معضلاتی بزرگ چون بلدیه و مالیه و بیمه و پرداخت به موقع طلب شرکت و شفاف بودن وضعیت کارفرما و امثالهم نبود بزودی به مشکل خورد. تا آنجا که اگر بخواهد کارها را انجام دهد کارفرما طلبش را نمیدهد و در نتیجه حقوق کارکنان را ندارد و اگر بخواهد شرکتش را تعطیل کند از انجام کارها و قراردادهایی که منعقد نموده است عاجز است و بقول معروف نه راه پس دارد نه راه پیش فقط در اقدامی بقول خودش ابتکاری نام شرکتش را به اَره آیتی تغییر داده است و در پاسخ به این سوال که در دنیای فاوا حرف از نرمی و نرم افزار است و چرا شما از نام افزاری برنده استفاده فرمودهاید
میگوید: امید دارم کارفرمایان محترم با این نام موقعیت اینجانب را بهتر متوجه شده و بلکه از شدت آزار و اذیتشون بکاهند. حالا این اسم چه ربطی به بیان شرایط ایشان دارد را درک نکردیم.
از این داستان نتیجه میگیریم که کسب و کار از گذشتههای بسیار دور شرایطی سخت داشته است و انسانهای پولدار که از سختی گریزانند فکرو ابتکار و خلاقیت و نبوغ خود را بکار انداختهاند و موسساتی به نام بانک راهاندازی فرمودهاند تا پول خود را در آن گذاشته، ماهیانه درصدی از آن را که نامش را بهره یا سود گذاردهاند که در قدیما نامش نزول بوده بابت گذران زندگی دریافت نمایند.
نتیجه دیگر آنکه گرچه آنچه گفتیم افسانه بود آن هم بسیار قدیمی ولی عدهای آدمهای شیر خشک خورده با استناد به چنین افسانههایی شرایط کسب و کار بعضی دیارها را ته جدولی مینمایند.(منبع:عصرارتباط)
- ۹۴/۰۷/۲۷