مردم بیسوادتر شدهاند
یووِل نوا هراری؛ ترجمه احمد خداداد - دانشمندان در عصر شبکههای اجتماعی، به شکلی روزافزون از بیاطلاعی و جهل عموم مردم شاکیاند. مداوماً خطابههای آنها را میشنویم که همه را به آموختن و آگاهی فرامیخوانند. اما مگر آدم دانا کیست؟ چقدر و چه چیز را باید بدانیم که خیالمان راحت شود که دیگر جز بیسوادان نیستیم؟ یک کتاب جدید میگوید شاید اصلاً این پرسش نادرست باشد، چرا که دانش اساساً مقولهای فردی نیست که کسانی دارای آن و دیگران فاقد آن باشند.
در کتاب توهم معرفت، دانشمندان علوم شناختی، استیون اسلومان و فیلیپ فِرنباخ، میخ دیگری بر تابوت فردِ انسانیِ عاقل۱ میکوبند. اندیشه غربی، از قرن هفدهم تا بیستم، انسانها را همچون فاعلهای عقلانی مستقل به تصویر کشید و در نتیجه، این مخلوقات افسانهای را تبدیل کرد به بنیان جامعه مدرن. دموکراسی بر این اندیشه استوار است که رایدهنده میتواند بهترین گزینه را برگزیند، سرمایهداریِ بازار آزاد معتقد است که مشتری همیشه بر حق است، و آموزش و پرورش مدرن نیز میکوشد تا به دانشآموزان بیاموزد که مستقل بیندیشند.
در چند دهه گذشته، از هر سویی به آرمان فردِ عقلانی تاختهاند. اندیشمندان فمنیست و پسااستعماری این آرمان را نوعی خیالپروری شوونیستی غربی قلمداد کردهاند که خودمختاری و قدرت مردان سفیدپوست را میستاید و از اینرو با آن درافتادهاند. اقتصاددانان رفتاری و روانشناسان تکاملی ثابت کردهاند که بیشترِ تصمیمهای انسان بر اساس واکنشهای احساسی و میانبرهای اکتشافی۲ اتخاذ میشود تا تحلیل عقلانی، و گرچه احساسات و روش اکتشافی ما برای دشتهای آفریقایی در عصر حجر مناسب بود، متاسفانه، چنین چیزهایی وقتی با جنگل شهریِ عصرِ سیلیکون سروکار داری، کافی نیست.
اسلومان و فِرنباخ این استدلال را جلو میبرند و ثابت میکنند که نهتنها عقلانیت، بلکه هر ایدهای از فردِ اندیشنده اسطوره است. انسانها به ندرت بهنحو مستقل میاندیشند. برعکس، ما گروهی میاندیشیم. درست مثل اینکه فرض کنیم قبیلهای کودکی را بزرگ میکند یا قبیلهای ابزاری را اختراع میکند، نزاعی را برطرف یا بیماریای را درمان میکند. هیچکسی همه چیز را درباره ساخت یک کلیسای جامع، بمب اتم یا هواپیما نمیداند. آنچه انسان اندیشمند –هوموساپینس- را از دیگر حیواناتْ برتر و ما را سرور زمین میکند عبارت است از توانایی بیمانند ما برای اندیشیدن جمعی در گروههای بزرگ؛ نه عقلانیت فردی ما.
همانگونه که اسلومان و فِرنباخ در جذابترین [و درعینحال] ناراحتکنندهترین بخشهای این کتاب میگویند، افراد انسانی، به نحوی تاسفبرانگیز، چیزهای کمی درباره جهان میدانند و هرقدر تاریخ به جلو میرود، دانش آنها کمتر و کمتر میشود. انسانِ شکارچی-گردآورنده در عصر حجر میدانست که چگونه پوشاکش را تهیه کند، چگونه با ساییدن آتش بیفروزد، چگونه خرگوش شکار کند و از دست شیرها فرار کند.
امروزه فکر میکنیم که بسیار بیشتر از انسانهای قبلی میدانیم؛ اما بهعنوان افراد منفرد، دانش ما کمتر است. ما تقریباً برای تامین تمام نیازهایمان به مهارت و تخصص دیگران متکی هستیم. در یک آزمایش ساده، از مردم خواسته شد تا میزان درکشان را از نحوه کار یک زیپ ارزیابی کنند. بیشتر آنها، سرانجام وقتی مرتب زیپ را باز و بسته کردند، با اطمینان گفتند که نحوه کار زیپ را خیلی خوب میفهمند. سپس از آنها خواستند که نحوه کار زیپ را با بیشترین جزییات ممکن در هر مرحله از عملکرد زیپ، توضیح دهند. بیشترشان هیچ نمیدانستند. توهم معرفت همین است. فکر میکنیم که خیلی میدانیم، ولی بهصورت فردی دانایی اندکی داریم؛ زیرا دانش موجود در اذهان دیگران را بهگونهای استفاده میکنیم که گویی دانش خود ماست.
البته این امر لزوماً بد نیست. اتکا به تفکرگروهی ما را تبدیل کرده است به سرور جهان و توهم معرفت این توانایی را به ما داده که زندگی کنیم، بیآنکه گرفتار تلاشی ناممکن شویم برای اینکه هر چیزی را خودمان مستقلاً بفهمیم. از یک نظرگاه تکاملی، اعتماد به دانش دیگران برای انسان بسیار سودمند است. بااینحال، مانند بسیاری از خصایص انسانی دیگر که در ادوار گذشته مهم بودند ولی در عصر مدرن فاجعهبار شدند، توهم معرفت نیز مصیبتهای خودش را دارد. جهان بیش از پیش پیچیده میشود و مردم نمیدانند که از آنچه در حال وقوع است بیخبرند. نتیجه این شده است که آنهایی که از تحولات جوّی و زیستشناسی تقریباً هیچ چیز نمیدانند، خشمگینانه درباره تغییرات آبوهوا و دستکاری ژنتیکی گیاهان بحث میکنند، دیگران نیز، بیآنکه بتوانند مکان اوکراین و عراق را روی نقشه نشان دهند، درمورد اینکه در این دو کشور چه باید کرد، مواضعی افراطی گرفتهاند. مردم از نادانی خویش بیخبرند؛ زیرا خود را درون اتاقی مملو از انعکاس صدای دوستان همفکر و نیوزفیدهای تاییدکننده خودشان محبوس کردهاند؛ یعنی جایی که باورهایشان پیوسته تقویت میشوند و بهندرت پیش میآید که به چالش کشیده شوند.
به نظر اسلومان (استاد دانشگاه براون و ویراستار ژورنال کاگنیشن۳) و فرنباخ (استاد کالج کسبوکار در دانشگاه کُلُرادو)، تجهیز مردم با اطلاعات بیشتر و بهتر بعید است اوضاع را بهتر کند. دانشمندان امیدوارند تا با آموزش بهتر علم، پیشداوریهای ضدعلمی را برطرف کنند و کارشناسان امیدوارند تا با ارائه شواهد درست و گزارشهای کارشناسانه به مردم، باور عمومی را نسبت به موضوعاتی همچون طرح بیمه همگانی اوباما یا گرمایش جهانی تحت تاثیر قرار بدهند. ریشه اینچنین امیدهایی عبارت است از فهم نادرست از نحوه واقعیِ اندیشیدن انسانها. بسیاری از دیدگاههای ما را تفکرگروهی شکل داده است نه عقلانیت فردی و وفاداری ما به این دیدگاهها ناشی از وفاداری گروهی است. بمباران مردم با واقعیتها و نمایش نادانی آنها نتیجه معکوس میدهد. اکثر مردم از ارائه بیشازحدِ شواهد واقعی خوششان نمیآید و قطعاً دوست ندارند که احساس حماقت کنند. اگر گمان میکنید که میتوانید با ارائه شواهد درست و مربوط، دونالد ترامپ را درمورد واقعیتِ گرمایش جهانی قانع کنید، بهتر است بیشتر بیندیشید.
درواقع، آن دسته از دانشمندانی که معتقدند با ارائه این شواهد میشود باورهای عمومی را تغییر داد، خودشان قربانی تفکر گروهی علمی شدهاند. جامعه علمی به اثربخشی شواهد باور دارد و از این رو، آنهایی که به این جامعه وفادارند، همچنان معتقدند که میشود با هدایتکردن شواهد درست، در مباحثات عمومی پیروز شد، درحالیکه تجربه بیشتر خلاف این امر را نشان میدهد. به همین نحو، باور سنتی نسبت به عقلانیت فردی نیز ممکن است خودش محصول تفکر گروهی باشد تا شواهد تجربی. در یکی از نقاط اوج فیلم «زندگی برایان»۴ از گروه مونتی پایتون۵، جمعیت عظیمی از پیروان خیالپرداز، برایان را با مسیح اشتباه میگیرند. برایان که در کنجی گرفتارشده، به حواریونش میگوید «لازم نیست پیرو من باشید، لازم نیست پیرو هیچکسی باشید! فقط باید خودتان فکر کنید! همه شما انسانید!» بعد کل جمعیت ذوقزده، همآوا با هم آواز سرمیدهند که «بله! ما همه انسانیم!». مونتی پایتون نقیضهای۶ ساخته بود از پادفرهنگ راستکیشانه دهه شصت میلادی، اما این نکته میتواند درباره اعتقاد به فردگرایی عقلانی نیز در هر زمانی درست باشد.
در دهههای پیش رو، احتمالاً جهان بسیار پیچیدهتر از امروز خواهد شد. در نتیجه، انسانها درمورد گجتهای فناورانه، جریانهای اقتصادی و سازوکارهای سیاسیای که جهان را شکل میدهند، چیزهای کمتری خواهند دانست. پس ما چگونه قدرت را به رایدهندگان و مشتریانی میسپاریم که بسیار نادانند و مستعد فریبخوردن؟ اگر حق با اسلومان و فرنباخ باشد، تجهیز رایدهندگان و مشتریانِ آینده با شواهد بهتر و بیشتر مشکل ما را حل نخواهد کرد. پس چاره چیست؟ اسلومان و فرنباخ راهحلی ارائه نمیکنند. آنها فقط چند دوای ساده تجویز میکنند. دواهایی مثل ارائهکردن چند قاعده سرانگشتی ساده به مردم (مثلاً بگوییم ۱۵درصد از درآمدتان را پسانداز کنید)، آموزش مردم بر اساس نیاز روز (به آنها آموزش دهیم که وقتی شغلشان را از دست دادند، چگونه بیکاری را مدیریت کنند)، و تشویق مردم به واقعبینی بیشتر نسبت به نادانیهایشان. البته اینها کافی نیست. اسلومان و فرنباخ، مطابق با توصیهشان، بهخوبی از محدودیتهای فهمشان آگاهند و میدانند که پاسخ را نمیدانند. به احتمال قوی، هیچکس نمیداند.
اطلاعات کتابشناختی:
Sloman, Steven, and Philip Fernbach. The Knowledge Illusion: Why We Never Think Alone. Penguin, 2017
پینوشتها:
• این مطلب را یوول نوآ هراری نوشته است و در تاریخ ۱۴ آوریل ۲۰۱۶ با عنوان «People Have Limited Knowledge. What’s the Remedy? Nobody Knows» در وبسایت نیویورک تایمز منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۰ خرداد ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «واقعاً مردم بیسوادتر شدهاند؟» و ترجمه احمد خداداد حسینی منتشر کرده است.
•• یوول نوا هراری (Yuval Noah Harari) نویسنده انسان خردمند: تاریخ مختصر بشر (Sapiens: A Brief History of Humankind) و انسان خداگونه: تاریخ مختصر فردا (Homo Deus: A Brief History of Tomorrow) است.
[۱] rational individual
[۲] heuristic
[۳] Cognition
[۴] Life of Brian
[۵] مونتی پایتون نام یک گروه طنز انگلیسی است که کار خود را در سال ۱۹۶۹ آغاز کرد [ویکیپدیا].
[۶] parody
منبع:الف
- ۹۶/۱۲/۱۲