علی شمیرانی - چراغ های قطار مترو از دور نمایان می شود. باید سریع خودم را به حالت آماده باش در بیاورم. خیلی فوری پول ها و موبایلم را به جیب داخل کاپشنم منتقل کرده و زیپش را تا ته می بندم. تعداد مسافران منتظر در ایستگاه نشان می دهد که باید مقاومت بیشتری کنم.
قطار می ایستد، درها باز می شود و مسافرانی که در ایستگاه منتظر بودند بی آنکه معطل پیاده شدن مسافران داخل قطار شوند خود را به داخل واگن ها پرتاب می کنند و از هر دو طرف لباس مردم است که کش می آید. بعد از بسته شدن درها به بیرون که نگاه می کنی چند دکمه و قلاب های زیپ آثار به جا مانده از این جابجایی هستند.
داخل که می شوی آه و ناله است که از هر سو بلند می شود. یکی می گوید دستم دستم. یکی می گوید آقا پام له شد چرا مثل وحشیا سوار میشی و یک پیر مرد شهرستانی هم با لهجه خاصی معلوم نیست به ملت چه می گوید ولی می توان حدس زد که یا فحش می دهد یا نفرین می کند.
فشارها از عقب روبه افزایش است باید خود را به یک پناهگاه برسانم. یک مرد قوی هیکل کل میله وسط راهروی قطار را بغل کرده و چسبیده و انگار فقط گودزیلا می تواند ذره ای او را جا به جا کند. میله وسط را بیخیال می شوم سعی می کنم به هر زحمتی که شده به سمتی بچرخم و خود را به جایی متصل کنم که یکدفعه پایم به یک مانع می خورد.
جوان لاغر و معتادی زیر پای ملت چمباتمه زده و برای خود حال می کند من نمی دانم این بابا اون پایین چیزی جز دی اکسید کربن و گاز های سمی نصیبش میشه که نشستن و مردن رو به ایستادن و زنده ماندن ترجیح می دهد. حالا سعی می کنم سمت دیگر را امتحان کنم که مردی با سیبیل های پهن یک گونی سنگین را بی توجه به عالم و آدم روی پاهایم می گذارد. حالا حسابی قفل شده ام.
انگار یکی داره دستم را تکون می دهد. اول فکر کردم آن جوان معتاد است که دارد برای نجات زندگیش از من طلب کمک می کند تا بلندش کنم وبه زندگی برگردانمش. به زحمت سرم را به سمت او می چرخانم ولی نه او نبود طرف عین خیالشم نیست شایدم تا حالا مرده باشه!
به سمت دیگر نگاه می کنم یک مرد قد کوتاه است. او دستم را تکان نمی داد بلکه دائماً داشت عرق روی پیشانیش را با آستین لباس من پاک می کرد. کاری از دستم بر نمی آید سرم را بالامی کنم. نزدیک بود دماغم به دماغ روبرویی بخورد. یک لحظه مرگ را جلوی چشم هایم دیدم طرف انگار تا خرخره کباب کوبیده با 2 کیلو پیاز خورده بود و داشت نکیر و منکر را جلوی چشمم می آورد. دارم جوان مرگ می شوم باید به هر بدبختی شده خود را نجات می دادم. ذره ای گردنم را به سمت دیگر می چرخانم که یک دفعه مردی با سیبیل های زرد جلوی چشمم می بینم. بوی تند سیگاری که انگار بلعیده بود داشت نفسم را تنگ می کرد.
باید تلاش می کردم.موضوع مرگ وزندگی بود. سعی می کنم از قدرت جوانی استفاده کرده و دستم را به میله ای برسانم تا از آن طریق از این مهلکه نجات پیدا کنم. دستم که به میله می رسد یک کارگر با سر و وضع خاکی انگار تکیه گاه خوبی پیدا کرده و بی آن که به من نگاه کند خود را روی دست من ولو می کند. اول گفتم مقاومت می کنم ولی فاییده نداره طرف خیلی قوی هیکل بود به ناچار باید تکیه گاهش را خراب می کردم دستم شل شد و میله را رها کردم طرف هم یک تکانی خورد و دوباره خود را سفت کرد.
حالا دیگر دستم را هم نمی توانم به سمت خودم برگردانم مانده ام بین زمین و هوا و هی فشار جمعیت داره من را کج و کج تر می کند.پاهایم بین گونی و آن جوانک معتاد مانده و صورتم بین سیگار و پیاز گیر کرده است. حالا دیگر چاره ندارم یا باید پیاز را انتخاب می کردم یا سیگار را و تصور کنید اگر در آن شرایط دور از جانتان بویی از کسی در برود چه فاجعه ای به وقوع خواهد پیوست.
به هر طرف هم که نگاه می کردم هیچ راه فراری نمی دیدم . از کولرهای توی قطار هم که فقط صدا در می آید و از باد خبری نیست. انگار کولرها را برعکس کار گذاشته اند و باد فقط بیرون می رود چون وقتی جلوی ایستگاه مترو می ایستم باد خنکی به صورتم می خورد در همین لحظات پایان زندگی و نفس های آخرم بود که خوشبختانه به ایستگاه مقصد رسیدم. پایین که رفتم، برگشتم و به صورت مسافرانی که پیاده شدند نگاه کردم، همه مثل لبو شده بودند.
صدای مرا از تهران پایتخت کشور ایران می شنوید!